صبح روز بعد
روزگاری که هرکی خربزه میخوره، پای لرزش هم میشینه!
صبح روز بعد
روزگاری که هرکی خربزه میخوره، پای لرزش هم میشینه!
سلام خوش آمدید
بحران (فصل اول)
چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ق.ظ
۹۴/۰۲/۰۹
یک ایرانی
اهالی
بحران آب
خدمات کشاورزی
دادگاه
روستا
قهوه خانه
نظرات
(۱۷)
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۵۸
یک خبرنگار ...
میگن : " آقا و خانومی ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﺪ ﻣﺨﺎﻟﻒ هم ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ می کردند ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ، خانومه ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﻭ ﻣﯿاره ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ آقاهه میگه : ﺣﯿﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻥ ... !!
آقاهه ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ : ﻣﯿﻤﻮﻭﻭﻭوﻥ ... !!
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺭﺍهِ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻥ ...
آقاهه ﮐُﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺳﺮﯾﻊ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
اما وﻗﺘﯽ ﺳﺮ ﭘﯿﭻ ﺑﻌﺪﯼ ﯾﻪ ﮔﻮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻀﯿﻪ چی بوده ... ؟!؟!
هیچی دیگه ...
ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺘﮕﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻩ ...
برخی آقایون - پیشفرض - خانوم ها رو ضعیفه می بینند ؛ فقط ...
پاسخ:
داستان آموزنده ای بود :))
بله متاسفانه هنوز برخی ها نگاه جنسیتی دارند :/
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۱
یک خبرنگار ...
سلام ،
این
با قلبی آرام و ضمیری مطمئن
رو که خوندم یاد وصیت نامه امام راحل (ره) افتادم :
" با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا " ...
درود بر روح پُرفتوحش ...
پاسخ:
سلام
روحشان شاد
۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۲
سازدهنی
خووووب خودتووو مفت ومجاااانی رسوندی روووستااااا ....
خخخخخخخخخ ....
داره جاااالب میشه .....
ههههههههه ....
ی تبلیغ یواشی هم اون وسط بووود ...
فک نکن نفهمیدم ....
خخخخخخ
پاسخ:
اینم از برکات خدمات کشاورزی بود :))
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۷
سازدهنی
کلا شک واس من بی معنیه ..... من ب مرحله یقین میرسم همیشه .... خخخهههخخههههخ
پاسخ:
:/
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۵
یک خبرنگار ...
... :)
سلام ،
عجب ... !!!
این طوریش رو دیگه ندیده بودم که شخصیت های داستان از نویسنده شکایت کنند !!؟ ... :))
خیلی جالب شد ...
و سوال اینجاست ؛ کدخدا به دنیای واقعی اومده یا شما به سرزمین داستان رفتید ؟؟! ... :)
+ آره دیگه ...
دقت که کردم شما هیچ یادی از کدخدا نکردید ...
حق داره بیچاره ...
عذرخواهی کنید بلکه دست از شکایت برداره ... :)
پاسخ:
سلام
بله جالبه!
باید دید چی پیش میاد :))
۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۱
سازدهنی
حالو اینجو کسی غریبه نیس ... بوگو بینم دوشتی یا ندوشتی سؤ نمیدونم چی چی .... ععخخهههخخ... شاید بعنوان شاهدتونسبم ازت بدفاعیم ... خخخهههه
پاسخ:
دستت درد نکنه!!
به من شک داری؟!!
:((
۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۴
سازدهنی
بقول پسرعمه زا ... هااااا .... هههخخخخخهه
پاسخ:
هههههههه :))
۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۷
سازدهنی
چقد شخصیتا دااااااستااااانکت کم هستن .... خخخخخخخخهههههخهه
پاسخ:
حالا تو قسمت های بعد بیشتر میشن، زود قضاوت نکنید :))
۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۳
judy
سلام،این که رمان شده که...
پاسخ:
سلام.
حالا کجاشو دیدید!
شایدم بشه مثنوی هفتاد من!
۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۵
یک دوست
خیلی مشتاقم ببینم آخرش چی میشه
پاسخ:
اشتیاق خوبه :)
۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۶
سبا
سلام
چی میشه که این سوژه ها به ذهنت میرسه؟
برام جالبه داستان هاتون
پاسخ:
سلام
همین جوری یهویی :))
سعی می کنم داستانام از واقعیت دور نشن :))
ممنونم :))
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
سازدهنی
بدبخت شاااپور ... باکیش نشد حالا ؟؟؟؟؟؟ خخخخخخخخ
پاسخ:
نه!
خوبه!
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۲
judy
به هوای آخر داستان اومدم ببینم اخرشچی میشه اما...
یه جا غافلگیر شدم.اونجا که کبلایی زیر لب صلوات فرستاده انتظار داشتم بگه لا اله الا الله یا استغفرالله.
پاسخ:
این ماجرا رو حیفه به راحتی تمومش کرد.
داستان چند قسمتی بازم داشتم. (داستان کریم آباد)
کبلایی از اولم داشته صلوات میفرستاده، اما اونجا یه ذره ولومشو آورده بالا
:))
۲۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۲۵
سازدهنی
دست نگه داررررریددد ..... مامور مخفی حاکم بزرگ میتی کوووومان تو راهه ...... خخخخخخخخخ
پاسخ:
ههههههه
:))
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۶
یک خبرنگار ...
انتقاد :
داستانک باید تو یه قسمت تموم بشه !! ... :|
پاسخ:
انتقادتون بجاست :)
اون تگ رو حذف کردم :))
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۳۰
judy
سلام
امیدوارم آخر داستان غافلگیرکننده باشه...
پاسخ:
سلام
امید خوبه :)
۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۲۰
آرام ...
منتظر ادامه مطلب هستم....
پاسخ:
ممنون که آمدید
:))
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در
بیان
ثبت نام
کرده اید می توانید ابتدا
وارد شوید
.
نام *
پست الکترونيک
سایت یا وبلاگ
پیام *
نظر بصورت خصوصی ارسال شود
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک میباشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
پست الکترونیک برای عموم قابل مشاهده باشد
اخطار!
میرم سرکار، میام خونه، عکاسی میکنم، فیلم میبینم، زبان میخونم، میرم پیادهروی، بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم، مینویسم تا کاری کرده باشم؛ تا زندگیم رو بگذرونم...
طبقه بندی موضوعی
جامعه
(۱)
داستان
(۳)
خاطرات
(۳۷)
سینما
(۱)
کتاب
(۶)
سریال
(۲)
زندگی
(۱۱)
خلاصه آمار
بایگانی
ارديبهشت ۱۴۰۴
(۱۰)
فروردين ۱۴۰۴
(۳۶)
اسفند ۱۴۰۳
(۴)
آبان ۱۴۰۳
(۱)
فروردين ۱۴۰۲
(۱)
مرداد ۱۴۰۰
(۳)
بهمن ۱۳۹۴
(۱)
آذر ۱۳۹۴
(۲)
مرداد ۱۳۹۴
(۲)
ارديبهشت ۱۳۹۴
(۱)
آخرین مطالب
۰۴/۰۲/۱۶
درباره کتاب شیخ مرتضی دعانویس
۰۴/۰۲/۱۴
آسانی که خراب شد!
۰۴/۰۲/۱۳
کسی را انتخاب کنید که...
۰۴/۰۲/۱۲
مطابق انتظار
۰۴/۰۲/۰۹
بازدید از نمایشگاه و شیراز گردی
۰۴/۰۲/۰۷
همه چیز را همگان دانند
۰۴/۰۲/۰۶
سفرنامه فستیوال کوچه بوشهر
۰۴/۰۲/۰۵
کشتهای گلخانهای
۰۴/۰۲/۰۲
حس آرامش
۰۴/۰۲/۰۱
درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ