فری قصاب و رحیم خله
چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ
یکی بود، یکی نبود؛ در زمان های خیلی قدیم که هنوز نه قانونی بود و نه پلیسی و نه قاضی و شکایتی و نه از این جلف بازی ها، در محله ای دور، فری قصابی بود و رحیم خله ای. آن ها جوری با هم زندگی مسالمت آمیز تشکیل داده بودند که بود و نبودشان به یکدیگر وابسته بود و وجود یکی بی آن دیگری، در تصور هم نمی گنجید. فری با ساتورش قدرت بلامنازع محله و حامی بی چون و چرای رحیم خله بود و رحیم خله با زنجیر و چاقو و صلاح سردش بلاگردان فری قصاب.
رحیم هرکاری دوست داشت در محله انجام می داد؛ از بالا رفتن دیوار خانه مردم و دزدی گرفته تا کتک زدن افرادی که در حال رفت و آمد بودند. یک جورهایی انگار مرض داشت و وقتی یک آدم شجاع و از جان گذشته می پرسیدش چرا؟ چشمان آبی رنگش را براق می کرد و زل می زد به چشمان یارو و با صلابت می گفت: دلم می خواد! به همین راحتی... و هنوز چند روزی نگذشته بود که جنازه آن مرحوم مغفور را در گوشه و کنار محله، در حالی که گربه ها از دل و جگر بیرون ریخته آن بخت برگشته یک دل سیر تناول کرده بودند، پیدا می کردند.
پس طبق قاعده زندگی با ترس بهتر از یک مرگ بی صدا و دردناک است، مردم محله منتظر آینده ماندند و سالیان سال با نقل افسانه ای که معلوم نبود از کجا درآمده، روزگار می گذراندند.
افسانه رایج این بود که در زمان های قدیم تر از آن ها که از اتفاق اجداد فری قصاب و رحیم خله باز در همین محله می زیسته اند و ظاهرا وضع بر همین منوال بوده، بیشتر مردم جرات نداشتند حتی با وجود ابروان پرپشت و در هم تنیده جد فری قصاب، اشاره ای به آن بکنند، چند بار که جان از دست کارهای جد رحیم خله به لب رسیده، گروهی نزدش رفته اند و عرض ارادتی کرده و با ترس و لرز گفته اند که لطف کند و به دوستش بگوید با اهالی مهربان تر باشد و هربار جد فری ساتورش را می کوبیده روی میز قصابیش و می گفته: اشتباه کرده اما حق ندارید چیزی بهش بگید، فردا فقط همین رحیم خله به درد من می خوره، نه شماها!
در نهایت یک روز صبح، گلوله برفی از بالای کوه نزدیک محله آن قدر غلطید و بزرگ شد تا آمد و کل محله و اهالیش به انضمام فری قصاب و رحیم خله را با خاک یکسان کرد.