صبح روز بعد

روزگاری که هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزش هم می‌شینه!

صبح روز بعد

روزگاری که هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزش هم می‌شینه!

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

یکی بود، یکی نبود؛ در زمان های خیلی قدیم که هنوز نه قانونی بود و نه پلیسی و نه قاضی و شکایتی و نه از این جلف بازی ها، در محله ای دور، فری قصابی بود و رحیم خله ای. آن ها جوری با هم زندگی مسالمت آمیز تشکیل داده بودند که بود و نبودشان به یکدیگر وابسته بود و وجود یکی بی آن دیگری، در تصور هم نمی گنجید. فری با ساتورش قدرت بلامنازع محله و حامی بی چون و چرای رحیم خله بود و رحیم خله با زنجیر و چاقو و صلاح سردش بلاگردان فری قصاب.
  • یک ایرانی

در زمان های خیلی دور یه پرتقال بود که به همراه خانوادش تو یه خونه محقر زندگی می‌کردند. پرتقال قصه ما بزرگ شده بود اما رنگ نمیومد. همه هم سن و سالاش نارنجی بودند اما اون هنوز سبز مونده بود. به همین دلیل هم از باغ فرار کرده بود.

  • یک ایرانی
  • یک ایرانی
صبح روز بعد

میرم سرکار، میام خونه، عکاسی می‌کنم، فیلم می‌بینم، زبان می‌خونم، میرم پیاده‌روی، بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌شنوم، می‌نویسم تا کاری کرده باشم؛ تا زندگیم رو بگذرونم...

طبقه بندی موضوعی